اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اميرعلي گل زيباي زندگي

21 ماهگي مموشك

   اميرعلي، ماه فروزان من 21 ماهگي تو بسيار زيبا گذشت در اين ماه خانه اي داشتيم پر از عشق و آرامش ، 10 روز هم آقا جون و مامان جون مهمونمون بودند تو در اين ماه گاها آبريزش بيني و سرفه داشتي يكبار براي ويزيت به مطب دكتر مقدادي رفتيم در ضمن 27 و 28 بهمن مهدكودكت به دليل تركيدن لوله آب تعطيل شد و تو اين دو روز را با بابايي توي خونه گذروندي من زودتر خونه ميومدم تا بابايي بره سر كار و تو به محض ديدن من شير ميخواستي و خيلي سريع توي بغلم به خواب ميرفتي و اين نشونه اين بود كه با بابايي حسابي بازي كردي در ضمن اين ماه بابايي واست يه خونه خوشگل (با چادرت) درست كرد مموشك مهربان من 21 ماهگيت مبارك عزيزم   ...
29 بهمن 1393

فرهنگ لغات مموشك 21 ماهه

داخ  =  شاخ بپوش = كفش بغو = مرغابي اخبا = الاغ اوووو = شير داناسا = دايناسور زرافا = زرافه اگوش = خرگوش دودو = موتور ايشيگا = فروشگاه قو = شكلات قاقا = بادكنك آخو = آهو خخخخخخ = خوك قدا = مرغ علي علي = اميرعلي هيبا = هيوا (دوست مهدكودكت) مه شير = ممه زييييي = زنبور (دستات رو هم به نشانه پرواز تكون ميدي) نم = دم چيش = چشم بابا بادود = بابا داود دوستت ماما = دوستت دارم علپ = علف ببلود = تولد ديي = بله ناققا = ناقلا قيرس = خرس   &nbs...
27 بهمن 1393

پيتزا خوردن مموشك

اين هم خاطره يه روز قشنگ دو نفره   حدود 20 دقيقه اي طول كشيد تا پيتزامون آماده بشه و در اين مدت مموشك با اين حركات به آقا ميفهموند كه زودتر پيتزاش رو بياره و مدام ميگفت آقا آقا و بعد اينطوري دستشو به دهان ميبرد خيلي جالب بود آقا هم واسه آروم كردنش يه بادكنك داد و اين هم همون فيل كذايي كه قبلا هم گفتم اينجا هم با شماست     و سرانجام ممــــــــــــــــــوشك به پيتـــــــــــــــــزاش رسيد      يكي از خاطرات قشنگ 20 ماهگي مموشك ...
25 بهمن 1393

تي وي ديدن مموشك

  اينم ژست مموشك چشم سياه من بعد از حمام در حال ديدن خاله ستاره معمولا اينجوري روي كاناپه ميشيني و تلويزيون ميبيني   ...
25 بهمن 1393

بازيهاي مموشك

نكته قابل توجه در اكثر عكسهاي تو يه چوب توي دستت هست كه با اون دنبال هر پرنده و چرنده ميكني   شيطنتهاي شيرين تو در ميدان ميلاد بعد از مهد كودك در راه بازگشت به خانه اين اولين باري بود كه توقف كردم و تو رو به اونجا بردم   نقاشيهاي تو خونه مادرجون با رنگهاي انگشتي           عاشق اين عكست هستم  كه به بادبادكت شكلات ميدي     اين فيل رو كه تو دستت گرفتي چند روز همه جا با خودت ميبردي حتي توي رختخوابت سه چهار روزي مدام توي دستت بود هيچ جوري نميشد ازت دورش كرد       &nbs...
11 بهمن 1393

مموشك در اداره مامان

مهمون كوچولوي مامان تو يه روز سرد دي ماه كه كل ميز كارمو به هم ريخت و رفت. پسرم كلي سند مهم امضا كردي كلي حس رياست گرفته بودي خداييشم مديريت بهت مياد مموشك مامان   ...
8 بهمن 1393
1